کودک خلاق

خالصانه!

خواسته های ما هم همین جوریه! هم ان قدر کوچک و خنده دار، اما آن ها صاحب کرم اند و بزرگوار. پسرعمه اش 3 ساله است توی حرم دعا کرده بود که: «امام رضا، همه ی بچه ها دستشویی شون را خبر کنند تا ماماناشون خوشحال بشوند!» ...
11 اسفند 1391

آرزو!

  همیشه دلش می خواست بالای چمشش آبی باشه. پیش خودم فکر کردم  ما همیشه سلبی برخورد می کنیم و هیچ وقت چیز جایگزینی  برای بچمان و حتی  بزرگمان نمی گذاریم. گفتم:« مامانی، بگذار تولد یه امامی بشه، گریم کودکت می کنیم  و بالای چشمت را آبی بکن.» بعد ازآن روز فقط می پرسید :«کی تولد یه امامی می شه؟ » امروز به آرزویش رسید؛یک خرس با بالای چشم آبی! میلاد امام حسن عسگری(علیه السلام) بر همه مبارک. ...
11 اسفند 1391

دقیقا می دونه!!

تصادف سهمگینی بود حس کردم؛ساق پام دارد به صد تکه مساوی و غیر مساوی تقسیم می شود. مامان:« چرا وقتی من تلفن حرف می زنم با اسکوتر می کوبی به پای من!!» سید : «آخه من ، وقتی شما تلفن حرف می زنید حوصله ام سرمی ره ، مجبور میشم این کار رو بکنم تا شما به من نگاه کنید!!!»     ...
11 اسفند 1391

پول حلال

توی محرم، رفته بود روضه. شعر «عمو عباس» و« قل هو الله» را خوانده بود. صاحب خانه هم یک پاکت 20 تومانی به او داده بود. باخوشحالی دوید پیش باباجونش و گفت:«بابایی، دیدی آخرش رفتم پول حلال درآوردم!!» ...
11 اسفند 1391

مثل بزرگترا!

ادای بزرگترا را در می آورد.همچین کاغذ دستش می گیرد و دیالوگ ها را اجرا می کند که انگار سواد دارد و از روی نوشته میخواند! 8ربیع الثانی یعنی 1 اسفند 91 میلاد امام حسن عسگری (علیه السلام) بود. یک نمایش تمرین کردیم و برای 400 تا بچه اجرا کردیم. ...
11 اسفند 1391

پیچوندن!!

خانه شده بود زمین چمن مداد رنگی؛ هرطرف که پات را می گذاشتی حتما مداد رنگی ای کف پات را نوازش می کرد. می خواست برود سی دی ببیند. مامان:«گلم اول مداد رنگی هات رو جمع کن بعد.» کمی فکر کرد و گفت:« مامان جون یه فکر خوب! یه مسابقه! شما مداد رنگی ها رو جمع کنید من هم لپ تاپ را پیدا می کنم!!!» لپ تاپ گوشه اتاق به دوتامون ذل زده بود! خدا وکیلی به این می گویند:« پیچوندن!! » ...
11 اسفند 1391

کار بد ممنوع!

  اختلاف نظر بالا گرفته بود. متاسفانه بر خلاف میل باطنی اش پسرعمه را هل داده بود. کار به قاضی عمه جان رسید. عمه هم برای آرام کردن مسدوم حادثه چاره ای ندید جز این که بگوید:« اگر سید تو را هل داد تو هم اونو هل بده!» با یک قیافه ی حق به جانبی آمد وگفت:« عمه جون، کار بد یادش نده!!!!» بعدآن هم آخه های خودش برای توجیه کارش تمامی نداشت! ...
11 اسفند 1391

مهمانی!

طفلکی مامان بزرگ و بابا بزرگ. تشک های مبل، همه شان تبدیل به آجرهای ساختمانی شده بودند. هردو تو حس مهندس ساختمان بودند و کوتاه نمی آمدند. چون سید بزرگتر است قاعدتا خانه اش محکم تر وشکیل تر شده بود و حس قلدری چاشنی آن وپسرعمه به خانه ی او راه نداشت. ورود پدر بزرگ به جهت حمایت از فرد کوچکتر وساخت خانه ای عظیم تر وبس بزرگتر قاعده ی بازی را عوض می کرد. دلش می خواست خانه جدید، خانه ی او می بود؛پس به داخل خانه جدید رفت! وقتی با اعتراض رو به رو شد که این جا که خانه ی تو نیست در جواب گفت: «من اومدم مهمونی!!!!» ...
11 اسفند 1391

«جشن»

امروز سید مسیحا جشن باشکوه «محمد رسول الله » را دارد؛ همه چیز آماده است؛ کادویی که به انتخاب خودش تهیه شده، جانماز آبی و خوشگلش، دوربین فیلم برداری وکلی ایده برای خوش گذشتن و به یادماندنی تر شدن جشن. 7ماه و 20 روز پیش هم ( البته قمری) جشن« لا اله الا الله » داشت حتما می پرسید یعنی چه؟ در حدیث از معصوم است که می فرمایند:«چون طفل به 3 سال قمری رسید 7بار رو به قبله « لا اله الا الله» بگوید (و دیگر به او چیز دیگری یاد ندهید) تا به 3 سال و 7 ماه و 20 روز برسد آن گاه رو به قبله 7بار «محمد رسول الله » بگوید و در 4 سال قمری رو به قبله 7بار  « صل الله علی محمد و آله» ...
11 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک خلاق می باشد