پدر و پسر رفته بودند حمام. قرار شد فرمانده بازی کنند.(یکی فرمانده می شود و دیگری سرباز) سید حسابی حس گرفته بود آن قدر که وقتی آب سرد روی شانه هایش ریخته شد،با هیجان خاصی گفت: « فرمانده،فرمانده...شلیکش سرد بود!!» ...
برای شام ،به یک جای خوش آب و هوا و خوش منظره رفته بودیم. سید یک چرخی زد و آمد و بعد گفت:« اینجا مثل شیراز میمونه!» گفتم:«پسرم ، شما که شیراز نرفتی!» جواب داد:«تو تلویزیون که دیدم !!!» ...
من و سید مسیحا هر دو تخریب خانه مادر بزرگ و پدربزرگ جلوی چشمانمان بود و می دیدیم. با خودم فکر کردم چه حالی دارند کودکان فلسطینی؛ما که به خانه نو آمده بودیم و خانه مان را کسی اشغال نکرده بود نسبت به تخریب خانه خود چنین حسی داشتیم. چه حسی دارند کودکان معصوم فلسطینی! ...
زمان به سرعت برق و باد می گذرد. دو روز دیگر ،ان شاء الله سیدمسیحا هم یک جوان رعنا و قابل افتخار شده است. روز جوان و میلاد حضرت علی اکبر بر همگان مبارک! ...