کودک خلاق

شلیک سرد!

 پدر و پسر رفته بودند حمام.  قرار شد فرمانده بازی کنند.(یکی فرمانده می شود و دیگری سرباز)  سید حسابی حس گرفته بود آن قدر که وقتی آب سرد روی شانه هایش ریخته شد،با هیجان خاصی گفت: « فرمانده،فرمانده...شلیکش سرد بود!!» ...
4 تير 1392

نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم!

برای شام ،به یک جای خوش آب و هوا و خوش منظره رفته بودیم.  سید یک چرخی زد و آمد و بعد گفت:« اینجا مثل شیراز میمونه!»  گفتم:«پسرم ، شما که شیراز نرفتی!» جواب داد:«تو تلویزیون که دیدم !!!» ...
4 تير 1392

بچه های فلسطینی

من و سید مسیحا هر دو تخریب خانه مادر بزرگ و پدربزرگ جلوی چشمانمان بود و می دیدیم. با خودم فکر کردم چه حالی دارند کودکان فلسطینی؛ما که به خانه نو آمده بودیم و خانه مان را کسی اشغال نکرده بود نسبت به تخریب خانه خود چنین حسی داشتیم.  چه حسی دارند کودکان معصوم فلسطینی! ...
1 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک خلاق می باشد