مامان جون، شما چند تا کتاب نوشتید؟ بلافاصله سید به سراغ بابایی رفت:«بابا جون،شما چند تا کتاب نوشتید؟» رفت توی اتاق و دست به کار شد،آخه نویسنده کوچولو نمی خواست کم بیاره! ...
خیلی شبیه شده بود! از بابایی پرسید:« اگه گفتید من کاریکاتور چه کسی رو کشیدم؟» بابا،بی درنگ:« آقای تاج داری؟» کار هنرمند کوچولو،خوب از آب در آمده بود. ...
چه قدر خوبه که بابا ها یه وقت ویژه برای بچه هاشون بگذارند؛ چه دخترشون و چه پسرشون. سید با بابایی به یه اردوی ۲۸ ساعته رفتند؛ اردویی در دل کوه و برف! توی این روزها که بچه ها باید، در تخیلشون برف بازی کنند،برف بازی در روستای «رینه» لطف و صفای خاصی داشت. ...
حوصله ی سادات خانوم ،حسابی سر رفته بود. چسب پهن مخصوص بستن کارتون رو برداشتم و به دوطرف چارچوب در اتاقش چسب زدم. حالا این سادات خانوم بود که باید اسباب بازی ها و توپ های روزنامه ای اش رو به این چسب ها بچسبونه و لحظات جدیدی رو تجربه کنه! ...