از سوپر سر کوچه،یه سری وسیله سفارش داده بودیم،صدای زنگ در که زده شد،سادات کوچولوی تقریبا سه ساله سمت اتاقش دوید و گفت:"داداشی صبر کن،من چادرم رو سر کنم بعد ببینیم کیه؟" ...
سادات خانوم چند ساعتی رفته بود مهمونی خونه مادر بزرگ و پدربزرگ مهربون،البته تنهایی. بعد که اومدند خونه،فرمودند:"مامانی،دلم براتون اوچیک(کوچک یعنی همان تنگ) شد! ...