کودک خلاق

صداقت کودکانه!

  دوتایی با پسرعمه اش داشتند پانتومیم بازی می کردند. نوبت داداش طاها بود که  پانتومیم بازی کند و سید مسیحا  حدس بزند که قضیه از چه قرار است . داداش طاها  مثلا دکمه هایی را فشار میداد. سید:داره با کامپیوتر کار می کنه! طاها در حالی که به آرامی صحبت می کرد: نه داداشی این موبایله !!!!   ...
17 بهمن 1392

پرستش!

آجی ثنا (دختر عمه سید مسیحا) که الان تقریباً سه ماهه است تو بغل من بود و با او که حرف می زدم، او هم قان و قون میکرد و صحبت می کرد، به سید مسیحا گفتم:« مامانی، آجی ثنا چی می گه؟» جواب سید، حیرت انگیز بود:«آجی ثنا می گه، خدایا می پرستمت!» ...
11 مرداد 1392

امان از دست بچه ها !

پسرعمه اش دقت کنید پسر عمه زای کلاه  قرمزی را نمی گویم، پسرعمه خود سید مسیحا رفته بود بیمارستان،(نگران نشوید!) محل کار پدر بزرگ شان ،دکترای مختلف هم به جهت ابراز علاقه به این طفل معصوم جمع می شوند و جویای نام این کودک. بابا بزرگ:«طاها جان، بگو اسمت رو بابا.» طاها:«مرتضی!!!» دکترها:«دکتر جان، شما ما رو سرکار گذاشتی یا این بچه!!» ...
25 فروردين 1392

خالصانه!

خواسته های ما هم همین جوریه! هم ان قدر کوچک و خنده دار، اما آن ها صاحب کرم اند و بزرگوار. پسرعمه اش 3 ساله است توی حرم دعا کرده بود که: «امام رضا، همه ی بچه ها دستشویی شون را خبر کنند تا ماماناشون خوشحال بشوند!» ...
11 اسفند 1391

کار بد ممنوع!

  اختلاف نظر بالا گرفته بود. متاسفانه بر خلاف میل باطنی اش پسرعمه را هل داده بود. کار به قاضی عمه جان رسید. عمه هم برای آرام کردن مسدوم حادثه چاره ای ندید جز این که بگوید:« اگر سید تو را هل داد تو هم اونو هل بده!» با یک قیافه ی حق به جانبی آمد وگفت:« عمه جون، کار بد یادش نده!!!!» بعدآن هم آخه های خودش برای توجیه کارش تمامی نداشت! ...
11 اسفند 1391

مهمانی!

طفلکی مامان بزرگ و بابا بزرگ. تشک های مبل، همه شان تبدیل به آجرهای ساختمانی شده بودند. هردو تو حس مهندس ساختمان بودند و کوتاه نمی آمدند. چون سید بزرگتر است قاعدتا خانه اش محکم تر وشکیل تر شده بود و حس قلدری چاشنی آن وپسرعمه به خانه ی او راه نداشت. ورود پدر بزرگ به جهت حمایت از فرد کوچکتر وساخت خانه ای عظیم تر وبس بزرگتر قاعده ی بازی را عوض می کرد. دلش می خواست خانه جدید، خانه ی او می بود؛پس به داخل خانه جدید رفت! وقتی با اعتراض رو به رو شد که این جا که خانه ی تو نیست در جواب گفت: «من اومدم مهمونی!!!!» ...
11 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک خلاق می باشد