آذر 90 بود؛ کتاب قصه ی« با خداصحبت کن» را برایش می خواندم گفتم:« مامانی، حالا شما هم با خدا صحبت بکن و هر چی دوست داری بگو.» گفت:« خدایا منو بغل می کنی!!» ...
جلسه ی خیلی مهمی بود.نفس ها توی سینه حبس شده بود؛ بابایی دست کرد توی جیبش تا فلش را دربیاورد؛ خنده ی جمعیت نزدیک بود سقف را بترکاند! جای فلش، جوجه ی کوچولوی یک بچه ی یک ساله درآمد!! ...
شنيده بوديم دهنت را آسفالت ميکنم؛ يا حتي دهنت را مسواک ميکنم؛ اما نديده بوديم! ....تا اين که "سيد مسيحا"، وقتي هنوز 1 ساله هم نبود، با مسواک افتاد به جان پدر بيچاره اش که خواب 7پادشاه را ميديد؛ "بابايي" که از خواب پريد، ديد پسر کوچولو دارد دهن پدر را مسواک ميکند؛ جل الخالق! ...