کودک خلاق

ابابیل درست کنیم!

  عقل یک بچه ی ٣ونیم ساله می رسد اما نمی دانم چرا عقل ما آدم بزرگا نمی رسد و هیچ کاری نمی کنیم و دست روی دست می گذاریم. می خواست angry birdsرا بازی کند گفتم:« مامان می دونی تو بازی جدیدشون اونا می گن که مسجدا باید خراب بشن،ایران ما خراب بشه!!!» بلافاصله گفت:« خوب ما هم ابابیل درست کنیم و بریم به جنگشون!!!» ای کاش ما هم ابابیل درست می کردیم! ای کاش! ...
11 اسفند 1391

اکسیژن نداره که!

چشم هایش داشت از حدقه می زد بیرون... با بابا جون و عمو جونش رفته بود استخر. کیفش خیلی بزرگ بود. عمو به شوخی گفت:«می خوای بذارمت تو کیفت جا می شی توشا!!» گفت:«آخه اکسیژن نداره که!!!» حالا چشم های عمو داشت از حدقه می زد بیرون! ...
11 اسفند 1391

پیمبیلت بکنم!

    کشتی کاملا مردانه بین پدر وپسر! سید:«بابایی می خوای پیمبیلت بکنم!» بابا:«یعنی چی باباجون؟» سید در حالی که خیز برداشته بود:«یعنی بپرم روتون،بهتون کیف بده بعد آرامش پیدا کنید!» اگر شما هم دوست داشته باشید می شود پیمبیل شوید و هم زبان جدید یاد بگیرید! ...
11 اسفند 1391

خالصانه!

خواسته های ما هم همین جوریه! هم ان قدر کوچک و خنده دار، اما آن ها صاحب کرم اند و بزرگوار. پسرعمه اش 3 ساله است توی حرم دعا کرده بود که: «امام رضا، همه ی بچه ها دستشویی شون را خبر کنند تا ماماناشون خوشحال بشوند!» ...
11 اسفند 1391

آرزو!

  همیشه دلش می خواست بالای چمشش آبی باشه. پیش خودم فکر کردم  ما همیشه سلبی برخورد می کنیم و هیچ وقت چیز جایگزینی  برای بچمان و حتی  بزرگمان نمی گذاریم. گفتم:« مامانی، بگذار تولد یه امامی بشه، گریم کودکت می کنیم  و بالای چشمت را آبی بکن.» بعد ازآن روز فقط می پرسید :«کی تولد یه امامی می شه؟ » امروز به آرزویش رسید؛یک خرس با بالای چشم آبی! میلاد امام حسن عسگری(علیه السلام) بر همه مبارک. ...
11 اسفند 1391

دقیقا می دونه!!

تصادف سهمگینی بود حس کردم؛ساق پام دارد به صد تکه مساوی و غیر مساوی تقسیم می شود. مامان:« چرا وقتی من تلفن حرف می زنم با اسکوتر می کوبی به پای من!!» سید : «آخه من ، وقتی شما تلفن حرف می زنید حوصله ام سرمی ره ، مجبور میشم این کار رو بکنم تا شما به من نگاه کنید!!!»     ...
11 اسفند 1391

پول حلال

توی محرم، رفته بود روضه. شعر «عمو عباس» و« قل هو الله» را خوانده بود. صاحب خانه هم یک پاکت 20 تومانی به او داده بود. باخوشحالی دوید پیش باباجونش و گفت:«بابایی، دیدی آخرش رفتم پول حلال درآوردم!!» ...
11 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک خلاق می باشد