سادات خانوم چند ساعتی رفته بود مهمونی خونه مادر بزرگ و پدربزرگ مهربون،البته تنهایی. بعد که اومدند خونه،فرمودند:"مامانی،دلم براتون اوچیک(کوچک یعنی همان تنگ) شد! ...
بابایی سرش درد میکرد و از من خواست براشون قرص "ژلوفن" ببرم. که سادات خانوم بلافاصله اومدند و گفتند:"بابایی ژله مون تموم شده می توانید اوشلات(شکلات)بخورید!! ...