کودک خلاق

فرودین 91 بود؛رو کرد به خانم دایجونش و گفت:« خاله جون( به ایشون هم خاله می گوید این جوری صمیمانه تره) دایجون آقای شمان؟» خانم دایجون هم که حس سر به سر گذاشتن داشتند گفتند:«بله ،شما آقای کی هستین؟» بلافاصله گفت:«ما دوتامون (من ودایی) آقای شماییم!!!!» ...

عاشق امام رضا(علیه السلام) است؛ از همان یک سالگی اش توی حرم با هم بازی می کردیم؛ زیارت من هم فقط بازی کردن با سید و خوش گذشتن به او بود. توی دارالحجه یک سراشیبی مخصوص ویلچری هاست برای این که سوار آسانسور بشوند؛ آن جا سرسره ی اختصاصی سید است که ماشین بازی و سرسره بازی و... می کند. آخرین باری که رفته بودیم می گفت:« مامانی، کاش این تیکه رو می کندیم و می بردیم خونه ی خودمون!» مامان وباباهای مهربون خاطره ی خوب و شیرین دوران کودکی خیلی مهمه؛ به امید روزی که خادم های حرم هایمان خدای نکرده به جای دعوا کردن بچه ها به آن ها اسباب بازی هدیه بدهند وبه آن ها بگویند:« به پارک حرم امامتون خوش آمدید.» ...

سلیقه و ذائقه همه ی ما را خوب می شناسند و یک پا روانشناس هستند؛ داشت فیلم می دید که گفت:« اگه بابا بزرگ این فیلم رو ببینن می گن: این فیلم تاثیرگذاره!!» بعد از آن، اسم آن فیلم برای همه ی ما شد: فیلم تاثیرگذار! ...

آذر 90 بود؛ کتاب قصه ی« با خداصحبت کن» را برایش می خواندم گفتم:« مامانی، حالا شما هم با خدا صحبت بکن و هر چی دوست داری بگو.» گفت:« خدایا منو بغل می کنی!!» ...

  مامان:«سید جان، برا رضای خدا یه شب زود بخواب!» سید:«یعنی امشب زود بخوابم دیگه نمی خواد زود بخوابم!!!!» ...

شده بود رقیب درجه(1) تازه داماد.عید بود خاله جونش با آقا داماد می خواستند بروند کفش بخرند که توی پاچه شان شد که آقا سید را هم ببرند. جلوی ویترین ایستاده بود؛ مارک یکی از کفش ها را به خاله جونش نشان داد و گفت:« این جا یه چیزی نوشته.» خاله با تعجب:«چی نوشته؟» سید:«نوشته برا بچه ها اسباب بازی بخرین!!!» ...

خانه شده بود بازار شام؛ با اخم مصلحتی گفتم: " مادر جان! آدم، بازیش که تموم میشه، اسباب بازیهاشو جمع میکنه! " گفت: " اما بازیهای من، هیچ وقت تموم نمیشه که! " ...

امشب 11 تا عکس حيوانات گذاشتيم جلو سيد مسيحا؛ ميخواستيم هم سليقه جانورشناس کوچولو را بهتر بشناسيم و هم يادش بديم که وقتي در محدوديت قرار ميگيره، بايد بتونه سريع و صحيح، تصميم بگيره؛ مثلاً توي خريدکردن بلد باشه که يکي، دوتا چيزو ترجيح بده و از خير بقيه بگذره؛ کارمون، 3مرحله اي شد: مرحله اول، 4تا عکس کنار رفتن؛ توي مرحله دوم، 5تاي ديگه حذف شد و موند يه عکس سنجاب (همون عکس بالا) و يه عکس چندتا آقاخرس که در حال ماهيگيري بودن؛ اما سيد مسيحا، توي مرحله سوم، و تصميم نهايي، يه تصميم عجيب و جالب گرفت: گفت که اون يکي سنجابه رو هم بياريد جاي اين خرسا، تا اين يکي سنجابه تنها نمونه و با هم دوست بشن؛ بعدش هم اسم اين دوتا سنجاب رو گذاشت: &ld...

دوستان عزیزم سلام: لطفا حتما از وبلاگ «گروه سفینه » دیدن بفرمایید ضرر نمی کنید: safineh.niniweblog.com ...

سرگردان دنبال پستونکش می گشتم به این سرگردانی استرس برداشتن کفش کثیف هم اضافه شد. پستونک توی کفش بود!!!(سید یک سالش بود.) ...