کودک خلاق

بچه گربه دانشمند!

تازگی ها تو حیاط مامان بزرگ و بابا بزرگ یک بچه گربه پناهنده شده؛ سید و بابا جون بزرگش اسمش را «هوشنگ» گذاشتند، البته سید موشنگ صداش می کند!! رفته بود تو حیاط و مجله را گرفته بود جلوی بچه گربه و عکس هایش را برایش توضیح می داد و بعد هم با خوشحالی آمد داخل و گفت:« واسه موشنگ کتاب خواندم تا بزرگ شد، دانشمند بشه!!!» منظره گربه بیچاره که دائما با ورق زدن مجله سرش را از این طرف به آن طرف می چرخاند دیدنی بود کاش بودید و می دیدید!!! ...
10 ارديبهشت 1392

همایش!!

همایش بود و پدر محترم داور. وقتی پدر دعوت شد برای داوری، زودتر از ایشان داشت خودش را به سن می رساند. شبیه مسابقه دو شده بود؛ تصمیم گرفتم بایستم تا حداقل روی سن خانوادگی نباشیم!!! به صورت معجزه آسایی بعد از پله اول سن، از بالا رفتن منصرف شد و برگشت پیش من! در حالی که عرق سردم را پاک می کردم گفتم:«چرا رفتی پسرم؟» با اعتماد به نفس جواب داد:«خوب منو صدا کردند دیگه!!!»  ...
3 ارديبهشت 1392

جناق!

با خاله جونش و شوهر خاله اش(به ایشان عمو جون می گوید این جوری صمیمانه تر است.) تو ماشین بودیم ، بحث «باجناق» پیش آمد معنی اش را نمی دانست، برایش توضیح دادیم. بعدش رو کرد به بابا و شوهر خاله اش و گفت:«پس من هم جناق شمام دیگه!!» ...
19 فروردين 1392

ژله!

دل تو دلش نبود یعنی بالاخره خاله اش کدام ژله را انتخاب می کرد؛آبی یا نارنجی؟ ژله ها را خودش برای پذیرایی آخر جلسه ی قرآن درست کرده بود و خودش داشت تعارف می کرد؛ دوتا ژله بیشتر نمانده بود؛دلش آبی را می خواست. دوتا ژله را جلوی خاله میهمان گرفت و زل زد تو چشم خاله که یک دفعه فکری به ذهنش رسید. سینی را زمین گذاشت؛ ژله آبی را برد داد به یک خاله دیگر و سپرد که برایش امانت نگه دارد وبعد با خیال راحت سینی با ژله نارنجی را جلوی خاله میهمان گرفت و گفت:«ببخشید دیگه، همین رنگی به شما رسید!!» ...
20 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک خلاق می باشد